شهدادشهداد، تا این لحظه: 8 سال و 11 ماه و 6 روز سن داره

شهداد - پسر قشنگ مامان

یک امتحان سخت الهی- نقص مادرزادی - خاطره زایمان فاطمه ام

1394/9/22 9:51
نویسنده : مامان شهداد
909 بازدید
اشتراک گذاری

تا اینجا گفتم که صبح ناشتا کیف بچه رو برداشتم و با مامانم و خواهرم رفتیم بیمارستان امام حسین مشهدخندونک. وارد بخش زایمان که شدم از مادرم با بغض و البته ظاهری با اعتماد به نفس خداحافظی کردم. لباس ام رو عوض کردم و تحویل دادم . یک گان سبز پوشیدم. بهم سرم زدند و شکمم رو مجددا شیو کردند و با بتادین شستشو دادن. بعد سوند وصل کردن که درد نداشت ولی من اصلا دلم نمی خواست کسی بدون لباس منو ببینه و برای همین هم خیلی از دستکاری و وصل کردن سوند متوحش و البته خجالت هم کشیدمغمگینخسته. دقیقا عین احساسی که موقع معاینه داخلی قبلش که توضیح دادم داشتم . ساعت حدودای 12 بود که بردنم اتاق عمل. یک اتاق سرد و تاریک با لوازم سبز رنگ که به نظرم خیلی تیره بود و ترسناک و اصلا شبیه اتاق عملهایی که تو ذهنم بود ، نبود. خطاسمت چپ اتاق یک تخت زایمان طبیعی بود که خیلی ازش می ترسیدمتعجب. پرستارم فهمید و گفت تو سزارینی . برو اون تخت وسطی بخواب . یک تخت ساده و معمولی زیر چراغ. دیگه چی می خواستم جشن. به خودم مسلط شدم و رفتم خوابیدم . چون بیمارستان مال سپاه بود به نظرم ، موارد پوشش بدنم خیلی خوب انجام شد. غیر از محل جراحی همه قسمتها رو با ملافه های سبز رنگ پوشوندند و این باعث شد جوری آرامش بگیرم که شروع به خنده و شوخی با پرستارها بکنم اجازهخنده. اونا هم مهربانانه وسایل جراحی رو روی دوتا میز اطرافم می چیدند و گاهی هم یک نفر به مادر نگرانم بیرون اتاق عمل خبر می داد که دخترتون خیلی هم سرحاله و اصلا استرس نداره .بای بای

بگذریم . دکتر بیهوشی اومد. گفتم میخوای آمپول بزنی.... کلی خندید و گفت پس چجوری بیهوشت کنم؟سوال گفتم من بشدت از آمپول می ترسم با یک چیزی بزنین تو سرم (البته به شوخی) من راضی ترم و همه غش کردند از خنده. گفت شنیده ام که ورزشکاری خانم اما نترس توی همون آنژیوی دستت تزریق می کنم درد هم نداره . خبر خوبی بود. اون دکتر مهربون گفت آماده ای و تزریق کرد. اما من هنوز به هوش بودم. یکدفعه گفتم شکممو نبرید ها من هنوز به هوشم زبانبعد به دکتر بیهوشی نگاه کردم که گفت از یک تا ده بشمار. شمردم و باز زل زدم . گفت مگه ناشتا نبودی گفتم چرا فقط آب خوردم. یک تزریق دیگه کرد و گفت حالا از یک تا ده بشمار. شمردم و بازم بیهوش نشدم . به گمونم داشت به همون روش بیهوشی با چماق توی سرم فکر می کرد.قوی پرسیدم خیلی جدی .... ببخشید پیچ شمرون کدوم وره ؟ اونا می خندیدند و من یک دفعه دیدم همه دارند موج مکزیکی میرن و این یعنی بیهوشی. فکر کردم فقط یک پلک زدم . یعنی زمان همینقدر سریع گذشت . وقتی چشم بازکردم تا اومدم بگم هنوز بهوشم دیدم صحبت کردنم منقطعه و تته پته می کنم. سردم بود. پرسیدم دخترم خوبه ؟ کسی جواب نداد. دوباره پرسیدم دخترم چطوره ؟ سالمه ؟ یکی گفت بله حالش خوبه اتاق نوزادانه . حالت جا بیاد می بینیش و من نمی دونستم خنده ها تموم شده و از این به بعد قراره یک اتفاقاتی رو بگذرونیم که می تونه همه زندگی منو دگرگون کنه .غمگینگریهگریهگریه

بله . من سزارین شدم. 17 تیرماه سال 79. عمل جراحی خیلی خوب بود و مراقبت ها عالی اما دخترم رو توی اتاقم نمی آوردند. میگفتند که هوا آلوده است و توی دستگاهه. من می دونستم که گذاشتن توی دستگاه خیلی طبیعی نیست و وقتی اینو با چشمهای ورم کرده مادر و پدرم که بزور می خندیدند و سعی می کردند خوشحال نشون بدن جمع می کردم دلم وعده های بدی می داد. ظهر شده بود و من هنوز نمی دونستم بچه چه شکلیه ؟ یک لحظه آوردنش و گذاشتنش رو سینم که شیر بخوره و اونم چنان مکید که تقریبا نوک سینه ام به دو قسمت تقسیم شد و خون زد بیرون و من ضعف کردم. اما از دیدن انگشتای کوچولوش که هر دو شصت دستش رو با هم از گرسنگی می مکید چنان شعفی داشتم که دقایقی استرسهامو فراموش کردم. بچه رو جابجا کردم تا از سینه دیگه شیر بخوره و با اینکه خیلی دردناک بود اما اینبار به درد فکر نمی کردم . همه توجهم به صورت قشنگش بود که ماهها می خواستم ببینم چه شکلیه . نوازشش کردم . وقتی شیر خورد پرستار اومد و بزور بچه رو برد بزاره تو دستگاه. دوباره شک افتاد توی دلم . به نظرم این بچه هیچ نقصی نداشت .بی حوصله

مادرم اومد و گفت دو شبه نخوابیده و میره خونه استراحت کنه و بابا هم میره . قرار شد خواهرم بمونه پیشم . بعدا فهمیدم که دکتر گفته بود انتهای لوله گوارشی بچه مسدوده و چیزی به عنوان مخرج (مقعد) نداره و چون نمی تونه دفع کنه حداکثر تا 10 ساعت دیگه تموم می کنه و اگه جراحیش کنند شاید بیشتر زنده بمونهدلشکستهدلشکسته غمگین نمی زاشتن من پوشک بچه رو عوض کنم تا نبینم چی شده؟

وقتی مامانی رفت خونه که البته فهمیدم از درب بیمارستان گریه کنان و فریاد زنان تا حرم امام رضا ع رفته بودند و تا عصر که موعد جراحی بچه بود به ضریح آویزان شده و اینقدر جیغ زده و قسمش داده بود که شفای دخترم رو از مادر امام رضا بگیره که از حال رفته بوده و همه زائران منقلب شده بودند،چشمم افتاد به کتاب دعای اون که بالای تخت بیمارستانمه . دلشوره امانم رو برید. به خواهرم گفتم برو بگو بچم رو بیارن والا با همین زخمها و بخیه ها بلند میشم میرم اونجا. دیدن چاره ای نیست آوردنش و گذاشتن تو بغلم . گاهی بچه ماده قهوه ای رنگی رو بالا می آورد. کتاب دعای مادرم رو برداشتم. نمی دونستم بچم چش بود اما با دل شکسته و چشمی گریون لای کتابو باز کردم . زیارت امام حسین ع و زیارت وارث رو خوندم و با هر وقفه ای به پیشانی دخترم نفسی دمیدم. تا دعا تموم شد و قلبم یک دفعه آروم شد و بچه هم توی بغلم خوابید.خسته

کمی بعد مثل اینکه قولنج کرده باشه بیدار شد و به خودش پیچید و ناله کرد که دیدم خودش رو کثیف کرده و اینقدر زیاد که از پهلوی پوشکش هم بیرون زده بود و لباس بچه کثیف شد. (تا اینجا هنوزم نمی دونستم مشکل بچم چی بوده پس نفهمیده بودم الان چه اتفاقی افتاده ) زنگ رو زدم. پرستار اومد. گفتم چون بخیه دارم نمی تونم خم بشم لطفا بگید یک نفر برای کمکم بیاد تا پوشک و لباس بچه رو عوض کنم و پاهاش رو بشورم.

پرستار با تعجب و ناباوری اومد جلو و لباس بچه رو وارسی کرد. تعجبسوالتعجببعد فوری اونو برداشت و با عجله از اتاق رفت . به خواهرم داد زدم برو ببین چی شده ؟ اونم دوید بیرون . یکساعت بعد مادر و پدرم گریه کنان اومدند تو اتاق و گفتند بچه شفا پیدا کرده و دکترا معاینه اش کردند. گفتند جراحی لازم نداره و الان کاملا سالمه .

من با گیجی نگاهشون می کردم که توضیح دادند جریان چی بوده ... چنان دردی توی قفسه سینم پیچید که همون لحظه نزدیک بود خودم رو از پنجره بیمارستان پرت کنم و اونا با هیجان می گفتند خیالت راحت باشه و بچت سالمه و چون دیدن آروم نمی شم آوردنش و دادن بهم .

دیگه بچه رو برنگردوندم . حتی وقتی دکتر گفت آزمایشات دیگه ای لازمه که معلوم بشه از داخل بدنش ادرار و مدفوعش قاطی میشه یا نه ؟ باید معاینه کنند. بچم رو محکم فشار دادم به سینم و گفتم کسی که درستش کرده میدونسته چکار کنه و من اونو موش آزمایشگاهی شما نمی کنم. خیلی عصبی بودم و نمی فهمیدم چی دارم میگم . فقط با بخیه ها بلند شدم و با سماجت تمام مسئولیت تمام عواقبش رو پذیرفتم و خودم رو ترخیص کردم و با دخترم که بعد شفا گرفتنش به اسم فاطمه براش شناسنامه گرفتیم برگشتم خونه .محبت

هنوز وقتی یادم میاد قلبم درد می گیره و الان که اینقدر بزرگ شده که دیگه تو بغلم جا نمیشه مدام خدارو شکر می کنم که تقدیرش رو تغییر داد و بمن رحم کرد. اینکه دعای من بود یا مادرم یا بقیه خیلی مهم نبود. مهم این بود که خدا بما نظر رحمت کرد.

فاطمه خانوم من که از 6 سالگی مدام منتظر اومدن یک خواهر یا برادر بود این روزها در 17 سالگیش به شدت منتظر به دنیا اومدن برادرش شهداده ... گفته غیر از شیر دادن بچه دیگه حق دست زدن بهش رو ندارم . خیلی خوشحاله . دوستاش و همکلاسیهاش رو دعوت کرده سیسمونی داداشش رو ببینند. خدارو شکر اصلا حسود نیست . صبور و بزرگ منش و مهربونه . خوشحالم که پسرم وقتی بدنیا می آد از حمایت یک خواهر بزرگ مهربون مثل اون بهره مند میشه . انگار شهداد خوش شانس من دو تا مادر داره .

از این موضوع خوشحالم و انشاا... دو ماه و نیم دیگه خاطرات زایمان شهداد رو براتون می نویسم . دعا کنید برای همه مادرا که هنگام زایمان آرامش و شادی داشته باشند و بچشون رو سالم در آغوش بگیرند. من بخاطر تجربه ام کمی نگرانم . مامانا لطفا برام دعا کنین. دعای شما خیلی به استجابت نزدیکه . دوستتون دارم.

 

پسندها (1)

نظرات (2)

خاله مژگان
22 آذر 94 10:52
سلام مامانی. واقعأ حکمت و کرم خدا رو شکر کلی گریه کردم با خوندن خاطره ی تولد و شفا یافتن گل دختریت که الان خانوووووم شده. ان شاالله شهدادتم سلامت بیاد بغلت مهمون دنیای کودکیه کوروش منم باشین
مامان شهداد
پاسخ
از لطف بی ریات ممنونم عزیزم . فدات
خاله مژگان
29 آذر 94 10:38
ممنونم مامانی از حضورت